شیرین نوشته های یه آسمونی!

همه چیز از این بالا...

شیرین نوشته های یه آسمونی!

همه چیز از این بالا...

انتقال!

انتقال! : http://sky-girl.persianblog.ir/

:دی

پریروز خیلی باحال بود !

یه امتحان ریاضی دادیم بعد کامل شدم   (فخر فروشی!)


بعد زنگ تفریح نمیدونم چندم بود که بارون گرفت! حالا ما هم از اول سال هیچکی زنگای تفریح نمیره تو حیاط! یعنی مگه اینکه چی بشه یکی دو نفر تو حیاط با هم راه برند! بعد موقع بارون هر 70 نفرمون ریخته بودیم اون جا   معلم ادبیاتمون هم یه لحظه اومد! بعد دستای هم دیگرو میگرفتیم و میدویدیم و جیغ میزدیم! یکی از بچه ها هم یه جا که یه عالمه آب جمع شده بود، خوابید! هی هم میپریدیم رو آب ها! بعد کلا دیگه خیلی بارون ندیده بازی(!) در آوردیم!! تو کلاس همه داشتند خودشونو خشک میکردند! 

شاد و خوشحال با لباسای خیس رسیدم خونه که خبر رسید یه سفر کرمان با دوستان رو افتادیم    تازه فردای اون روزم که تولد یولیا (ولکاوا) بود !! بعد دیگه خیلی خوب  بود    دلت سوخت؟!   (ژانر خوشی ندیده!)


خیر سرم 5 شنبه میخام المپیاد بدم! بچه ها نمیان مدرسه که خر بزنند بعد من اصا لای کتابامم باز نمیکنم    حتما موفق میشم!!!




کارنامم!

گند زدم به کارنامم!

یه نمره ی زیبایی گرفتم! پایین تر از 19.5 حتی!


پس از این واقعه (!) تصمیمات عمیده ای  گرفتم. مثلا اینکه تا دو هفته دیگه نیام نت! اگه بشه.... یعنی میشه ها!

پنج شنبه رفتیم مسابقه نجات تخم مرغ! تخم مرغ مون نشکست ولی برنده هم نشدیم! سازه مون رو موقعی ساختیم که بقیه سازه ها رو داشتند وزن میکردند! یعنی قبلش اصا حتی روش فکر نکرده بودیم... با این اوصاف خوب بود!
مشهد یه هوای خوبی داره.... همش باده! بعد یه دفعه برف میاد... باز چند دقیقه بعدش بارون! اصا ثبات نداره   


از این خوشم اومد، جناس  انگلیسی: 




شاد و خوشحال!

آقا آقا! 

من کف دستم نوشتم : i'm so happy! .... خب؟! 

بعد اینو هر کی میبینه میگه : چی شده یاسمن؟! از چی ناراحتی؟! تو قوی ای بابا...

بعد من الآن موندم یا سواد اینا در حد بچه پیش دبستانیه یا کلا مشکل دارند     


آدم جرئت نمیکنه شاد باشه!! والا!! 



آدم های ضریح!


آدم ها... سر و صدا... شلوغ... صدای گریه... فشار های بقیه...

اینجا ، نیومدی که با دوستات بخندی! که مسخره بازی در آری !
اینجا ، همه یه آرزویی دارند، بعضیا دو تا ، بعضیا سه تا...

اینجا ، همه اومدند تا از یک بزرگتر بخوان که پا در میونی کنه تا اون بزرگ بزرگه ، آرزوشونو برآورده کنه...

یه عالمه آدم، یه عالمه دل پاک ، با آستینای خالی... با صندلی های چرخی...

اینجا ، همه میخوان شرایط یه طور دیگه باشه ! یه شرایطی، اتفاقایی...

در حالی که هیچ کدوم به این فکر نکردند که چقدر خوشبختند! با یه دل پاک... که تونستند بیان جای یک آدم بزرگ... که همین شرایط الآنشونو ، یه موقعی ، یه جایی ، آرزو کرده بودند...

و فشار های ناگهانی! دست به ضریح زدن که دیدنی نیست! نزدیکی یه چیز دیگست...

اینجا ، همه یه جور دیگه اند، همه... خوشبختند!


پ.ن : دیروز حرم با مدرسه!


برو...

بعد تو میری...

رد میشی و میری...

از بین هزار تا چشمی که بهت خیره شدند...

لا به لای صد تا ماشین ، صدای بوق و دستای دراز کردشون...

از بین آدمایی که انگشتشون رو به طرف تو میگیرند ، تو گوش هم یه چیزی رو میگند .... و بعد  احساس شادی و خنده!

و بعد تو میری...

رد میشی و میری...

بدون توجه به صداها ، نگاه ها... حرکت ها...

بدون توجه به لباسات ... سر و وضعت! 

بدون توجه به هیچی!
و بعد تو رد میشی و میری...

و کسی یادش نمی مونه که تو بودی!
و یکی پیدا میشه تا جات رو بگیره...

و تو فقط میری...

جو ؛ 14 ساله!

 - سلام خوبی؟
- سلام. پ ن پ !

- امروز امتحان داریم؟
- پ ن پ...!
-  وااااااااااااقعااااااااا؟
- پ ن پ ....!
- خوندی؟
- پ ن پ....

- بزنمت؟ خفه شو! اصا چیزی نگو! ایییییییییییییییش...  


مردم جو زده است داریم؟! خوبه سه تا حرف یاد گرفتند! والا! 




آخرین روزهای 14 سالگی! بی حس شدم! چقدر زود دیر میشود...  

 


بزرگترین موفقیت او این بود که همواره سعی میکرد خودش باشد. ساده ، صمیمی ، مهربان و شوخ طبع. هرگز دنبال این نبود که با کلام ادیبانه ، خشک و رسمی به زور در روح دیگران نفوذ کند... 

قشنگ بود...!!!



هنگامی که نه باد را میبینید و نه باران را ، دره را پر از گودال کنید...  



ریزنوشت!

از این روزا متنفرم! 



امروز یه خانومه رو آورده بودند مدرسه که شبهات دینی مون رو برطرف کنند... منم گفتم چرا اول صبح رو با لعنت و ... به مردم (مجاز از یزید!) شروع میکنیم و این لعنت فرستادن تو یک روز صبح خوب و شیرین یک تاثیر بد و منفی ای میتونه رو ما بزاره.... خانومه جواب داد که چون یزید و قوم وابسته(!) آدمای خیلی بد و بی بصیرتی بودند ما لعنت برشون میفرستیم... 

الآن من موندم چه ربطی داشت؟! معلم پرورشی جون (!) شبهات مون برطرف شد دیگه کاملا...



آهنگ مرو ای دوست  اصفهانی...  یاد یه عالمه خاطره میندازتم... 



آقا یه پیشنهاد! میخواین درباره یکی حرف بزنید حداقل یه چیز درست و حسابی باشه... مثلا دزدی یا قتل یا....  آخه به چرت و پرت ها چرا  گیر میدی خب؟!



تعریف کار گروهی برای من = انجام دادن کار بیشتر و یدک کشیدن اسم چند نفر دیگه که اصا نمیدونند تو گروهتند!

خسته شدم از بس کار گروهی انجام دادم و حس کردم از وقتی که فردی کار میکنم هم تنها ترم...

دیروز واسه همین  دو ساعت اشک ریختم... هم گروهی های گرام حتی حاضر نمیشند دو دقیقه تو مدرسه وقتشون رو بزارند روش... 



فردا اولین روزیه که امتحان نداریم! 



میتونم حس کنم هر روز آمپول زدن چه احساسی داره.... 




بارووووووووووووووون بیااااااااا دیگه!!




رادیو در سرویس!

یه روز صبح زود پا میشی بری مدرسه ، بعد میری دم پنجره میبینی زمین سفیده! کللییییییی برف اومده...  (آرایه ی اغراق  ) بعد حاضر میشی و منتظری تا سرویست زنگ بزنه و بری پایین که میبینی سرویست زنگ نمیزنه!

اولش که فکر کردم تعطیلیم...! ولی بعدش دیدم نه امکان نداره تعطیل باشیم! زنگ زدم به آقای راننده! ، پنچر شده بود! 

خلاصه با 20 دقیقه تاخیر میاد ... سرویس مون هم یه ون اه که توش 14 نفریم! کلا میترکیم... زمینا هم که لیز ، این قدر آروم میرفت! در حالت عادیم که مدرسه ما یه واحد نجومی با خونمون فاصله داره ! 

تو راه :

رادیو با یک صدای آروم میاد... داره یه چیزی میگه به زبان شیرین مشهدی! ما هم به آقای راننده (!)  گفتیم که بلندش کنه تا یکم شاد بشیم! 
 رادیو خراسان رضوی یه و یه سوال داره در مورد بسیج که میشه زنگ زد یا پیام داد و جواب رو + در مورد تعطیلی مدارس یه چیزی گفت! 

چند نفر زنگ میزدند:

- از آقای وزیر تشکر دارِم که بِچه ها رِه تعطیل نکردند و مرد بار میان!


ما :   


بعدی : آقای وزیر مگه خودشون بچه دانش آموز ندارند؟ خب اینا دستشون میشکنه...


ما : آفرییییییییییییییین !  آقای راننده گوشیتون رو بدین ما هم زنگ بزنیم! 

در حال زنگیدن به رادیو!  

 یکی از دوستام : الو سلام ، اونجا رادیو یه؟

یک خانمه : بعله

- میخواستم جواب سوالتون رو بدم... میشه گزینه 4 . شهید فهمیده (خنده!)

- واسه چی این گزینه رو انتخاب کردید؟
- به افتخار فرزانگان 4 (با یه عالمه خنده!) بعد میخواستم به آقای وزیر بگم چرا مدرسه ها رو تعطیل نکرده؟ آقا چه وضعشه؟!  ما الآن تو سرویسیم ، داریم میریم... آقا یعنی چی؟!
- کمتر بخند دخترم....شما چندمید؟ 
- اول دبیرستان!
- (صدای خنده ی خانومه به اتفاق یه عالمه از همکاران! ) تو خجالت نمیکشی ؟! دبستانی ها تعطیل نشدند تو میخای تعطیل شی؟ 

- (منفجر شدن تمام دوستان!) 

- شما باید الآن تو مدرسه باشی... زنگتون مگه نخورده؟
- نه ما الآن تو سرویسیم.... (خنده) آقا همون گزینه 4 به افتخار فرزانگان 4! بقیشو ول کنید! خدافظ!


آخرشم صدامونو پخش نکردند 



ساعت رسیدن به مدرسه: 7:45 !!یه ربع هم که تا خود مدرسه رفتن و انگشت زدن(!) لفت دادیم!
بالاخره رسیدیم مدرسه....! 


پ.ن : امتحانامو.....  

دفترچه ، نمایشگاه ، تولد!



 یک دفترچه ی زیبا ، با برگه هایی پر از عکس های خوشگل و کاهی ، با یه رمان قرمز ناز دورش و به طور حتم قیمت زیبا! که چی ؟! نوشتن چند خط بی ارزش... اما شاید هم با ارزش! نمیدونم... ارزش چند حرف بی معنی...!
یک کلمه ، روی دفتر طبیعی دنیا (!) : بازو ، بارزش... بی ارزش... معلوم نیس! اونی که معلومه انگار ارزش یک صفحه و قلم زیبا بیشتر از کلماته... چند حرف بی ارزش...! یا شاید هم با ارزش! با ارزش! چند حرف بی ارزش ، دلیل داشتن صفحه و قلم با ارزش!

پیچیده...! 


........................


امروز جلسه دیدار با اولیا بود.... روز حسابرسی به اعمال ،  زبان فارسی : 13  بععععععععععله! باز باید بشینم خر بزنم.... کلا همیشه بعد این جلسه باید بشینم خر بزنم !

.......................


امسال چقدر بارون اومد! گلی شدم...  


.......................


با مدرسه رفتیم نمایشگاه کتاب ، گم شدم! رفتم تو تالار جنگ نرم! به صورت دوان دوان همه ی تابلوهاشون رو انداختم ، چند تا حرف و فش هم شنیدم اومدم بیرون! 


تو همون نمایشگاه ، یکی از دوستام چادر سرش کرده بود   کنارشم یه آقا پسری نمیدونم چی کارش میشه که میفته ! بعد از چادر این دوست من میگیره و این هم میفته.... کلا یه عده ی کف زمین ولو میشند! اصا یه وضعی... 


......................


تولدم نزدیکه.... ! بدون قصد گفتم ها.... 



...

هرگز کسی این چنین فجیع به کشتن خود بر نخواست که من به زندگی نشستم ...!



شاملو

میام میام....!

من می آیم...

تا آخرش با تو می آیم...

که تو را کم حرف کنم!
که دیگر نتوانی بهم بگویی "پایه" نیستم...

با تو می آیم... حتی تا موقع تبدیلم به میز تحریر یک نویسنده...

تا جاده ی بن بست...

و آسمان پر از هواپیماهای جنگی...

و دیگر هیچ!






صبح بخیییییییییییییر!

انتخاب با توست ، میتونی بگی : صبح به خیر خدا جان ! 
یا بگی : خدا به خیر کنه ، صبح شده ...! 



( وین دایر )



شرط عروسی!

یه  رسم باحال تازگی ها شنیدم!
  مال یکی از روستاهای خراسان جنوبیه... که وقتی یک دختر و پسر میخواهند با هم ازدواج کنند، عقدشون میکنند (واقعاااااااااا؟!!
 ) بعد اون آقا پسر باید دو سال بره تو شهر گدایی کنه و اگه دو سال این کارو بکنه، خانواده ی دختر میزارند تا با دخترشون عروسی کنه... .

بیچاره داماد! چه رسمیه ها...! اول زندگیشون با چی شروع میشه... 

چقدر خوبه!

It's a new day
New day

And it's evident...

Don't be afraid

This is your day  


.........


I wouldn't take back
Anything that I've gone through
I pray for strength
For anything that I'm gonna do
Whether it's joy or it's pain
I'm still okay
I'm gonna be alright
Because I'm not afraid
No I am brave...!


خیلی خوبه که آدم یه حس قشنگ بهش دست بده وقتی که تو کیفش ، دفترچه ای رو پیدا میکنه که توی اون، 24 بهمن پارسالش ، ی چیزی نوشته که " واسش مهم نیس چی میشه و آزاده و ..." و این اتفاق تو روز جمعه و یه هوای خیلی خوووووب بیفته و وقتی تنها  تو خیابونی و در حال خوردن (!) و یه عالمه حس خوب بهت دست میده و همش میخندی! طوری ک بقیه به عقلت شک میکنند...! 

و تو آروم تر تو دلت بهشون لبخند میزنی! 


اجباری!

وقتی تو راستشو میگی ، بعد مجازاتت میکنند! تنبیه میشی ، سختی میبینی و.... . اون موقع است که یاد میگیری باید دروغ بگی! چون اونطوری همه باهات خوبند ...

این جوریه که تبدیل میشی به یه آدمی که قبلا ازش متنفر بودی... این تقصیر توئه یا بقیه؟!

ای کاش دروغ گفته بودم... کاش...! 


مدرسه اس....!

مدرسه ؛ زیبا، جادار ، مطمئن!


یه مدرسه ای داریم خیلی زیبا...! هووووووووششششمممندددددددههههههههههههههههه.....!!!

اسمشم که با مصما (املا؟!) و شماره بالا  جاشم که به به به به    بهترین مدرسه است جانه تو!

اسمشو نگاه کن چه زیباس :دبیرستان  فرزانگان 4 مشهد  ) نخند آقا  مگه خنده داره؟ از قدیم گفتند : هر چه بیشتر بهتر   چههههههااااااااااارررررررر ... به به به به 

جاشم که خدمتتون عرض کنم کلا به بیرون شهر نایل میکنه  با سرویس یک ساعت تو راهیم... از قدیم هم گفته اند که هر چه بیشتر تو راه باشی هدفت برات شیرین تر میشه ( جانه خودم گفتن هاااااااا!!!  حالا خود اینو که نه ولی منظورشون همین بوده دیگه )

تابلو هم نداره... میدونید نه اینکه خیلییی معروفه... گفتند دیگه لازم نیس تابلو بزنیم که چ مدرسه ایه! روز اول یه بنر زده بودند که حالا اونم نیس 

عرضم به خدمتتون که هوشمنده... اوهوم! بهترین مدرسه ی هوشمند تو شمال شرقیم  انگشت میزنیم میریم تو مدرسه  البته نه که خیلی انگشتامون درست درمونند ، همیشه دفعه دوم یا به بعد شناسایی مون میکنه (کلا نا شناسیم )

تخته هامون هم با انگشت روش مینویسیم  یه بد خطاییم که خدا میدونه! معلمامون هم که به به! اصلا نقطه نمیزارند    روزای اول که میمیردیم تا متن رو تخته رو بخونیم! الآن بهتر شدند! حالا بین خودمون باشه چند تا شونم بلد نیستن با تخته هه کار کنند ...   ولی خیلی فانه خدایی...! همیشه چند دقیقه از وقت کلاس ها میره تا کالیبرش کنند   آدم وقتی روش مینویسه حس با کلاس بودن و تکنولوژی بش دست میده 

صندلی هامون هم که عرضم به خدمتتون میچرخه  (دلت الآن خیلییییییییی سوخت نه؟!!) میتونم حس کنم وقتی معلم داره درس میده و منی که ردیف اول و تو دهن ملعمم همین طور با صندلیم اینور اونور میرم چقدر حرصش میگیره!! اوخیییییییییی...! حقشه خب 

رو هر میزمون هم به عالمه سیم کشی داریم...! میگند از آبان باید با لپتاب بریم ! زیر میزمون هم کلید داره ... 

از ساختمونش بگم... اوهوووووووم! سه طبقه... بززررگگگگگ... تعداد دانش آموزان؟! 72 تا فک کنم !  حیاطشم گندهههههه یه !

روم به دیوار (!) ولی دستشویی هامون خیلی خفنند!  البته یه موردی این جا وجود داره که نمیدونم چرا آب سرد کنمون تو ساختمونه دستشوییمونه     (الآن دقیقا میخواستم بگم... ولش آقا اصا نمیخواستم چیزی بگم!  !)

جاشم که... اوهوم...گفتم دیگه...! روبرو پارکه هاااا!!! خیابون بزرگ و... به به به به !  ولی نمیدونم چرا وقتی میگند مدرست کجاس و ما میگیم "طبرسی شمالی 10" همه یه جوری به اغماء میرند مشهد شناسیتون رو بهتر کنید خب... به ما چه شما محل بهترین مدرسه ی دخترانه ی مشهد رو نمیدونین   (اون جوری نگام نکن! الآن خیلی خودمو کنترل کردم که نگفتم بهترین مدرسه ی ایران ...  ) 

از معلماشم بذارین نگم  ! نه اینکه خیلی تعدادمون زیاده (!) هر روز که میریم مدرسه ، به ازای هر 8 نفر یه معلم تو مدرسمون هست   تازه دو تا نظافتچی هم داریم 

معلممامون ......عااااااااااالیند...!

 لحجه ی معلم زبان مون خیلیی خوبه... معلم شیمی مون مطالب 10 سال پیشو با جملات فروان" خانم های خانه دار" بهمون نمیگه و امتحاناتش آسونند... معلم ریاضی تکمیلی مون سوالای آسون  رو بهمون نمیگه... معلم ریاضی اصلی مون درسو خیلی خوب توضیح میده... معلم زیستمون بالافاصله که درس میده، اونو نمیپرسه... معلم ورزش مون بهمون نمیگه نمرتون 13 میشه... معلم ادبیاتمون حس نمیکنه ما دانشجو ادبیاتیم... اصولا که هر چی جمله تو این بند گفتم رو یه – (منفی) قبلش بزارید بعد بخونید!! (ولی خدایی فیزیک و دینی و اجتماعی و کامپیوترمون بچه های خوفیند   )  نمیدونم چرا یاد این افتادم که هر چی جمله خفن بود رو من گفتم   دکتر یاسی!

اصولا و عمدتا و قانونا و .... خلاصه لپ مطلب که الآن باید از اصلی ترین وسایل مدرسه بگم... ببخشید منظورم انسان بود   همون 70 نفر که البته به گونه آنها لفظ "دانش آموز" گفته میشه...! 

یه روز از مدرسه کناریمون که دو شیفت راهنمایی و دبستان دخترانه هست و یه در به مدرسمون داره ، چند تا از بچه های راهنمایی اومدن و گفتند : این جا مدرسه استثنائی هاست؟! آخه به ما گفتن اینجا مدرسه استثنائی هاست...                                       بععععععععععععععععللللللللهههههههه! اصا اینجا مدرسه معلولین ذهنیه   اشتب به عرضتون رسوندند!! )توهین نشه خودم روز جهانی معلولین به دنیا اومدم  اینو گفتم کادو....

خب داشتم میگفتم! 

از همه چی گفتم دیگه! از همه چیه مدرسمون... هر چه نباشه 70 تاییم... که اگه ما نبودیم هیچ کدوم از این موارد بالا مهم نبود! حتما یکی که میاد اینو میخونه میگه چه مدرسه ی خوبیه! خب... ولی...

 میدونی...

 وقتی یکی میاد جلوت و میگه من تاحالا اسم خیابون این مدرسه هم نشنیدم و کجاس که ... وقتی یکی دیگه میاد بهت میگه "واسه شما هم کتابای سمپاد میاد؟"   وقتی یکی جدا از اینا میاد پز سه تا آزمایشگاه مجزای شیمی و فیزیک و زیست که هر کدومشون به گفته ی خودش دو تا معلم دارند رو بهت میده وتو میگی " خب؟" میگه "گفتم که دلت بسوزه" و تو روت نمیشه بگی ما هنوز رنگ آزمایشگاه هم ندیدیم و تو اتاق آزمایشگاهمون فقط چند تا کارتن پر از وسایله...

وقتی ازت میپرسند کدوم مدرسه میری و تو میگی فرزانگان 4 و بعد خیلی مستقیم بهت میگند حالا که دیگه تو هر کوچه ای یک فرزانگان زدند...!وقتی که میگند تو کتابخونشون چی کتابایی هست و تو تو کتابخونه مدرستون دو تا قفسه بیشتر ندیدی که... وقتی که  ... آره عزیز خیلی وقتا وجود داره! روت نمیشه بگی چ مدرسه ای میری ...! عزیز اون وقته که روت نمیشه! اون وخته که فک میکنی یه مدرسه ی اضافی داری که هیچکی به بودنش راضی نیس! اون وخته که پشیمون میشی که اومدی توش ، اون وخته که حس ناراحتی بهت دست میده و... 

اما من دوسش دارم... میدونی چرا؟! چون خوشحالم که نه مغرور شدم و نه نامرد... این واسه من دنیاس! همیشه هم همونی رو نشون میدم که هستم!

و این بود داستان خانه ی دوم من؛ مدرسه! مدرسه ای زیبا ، جادار ، مطمئن  کامل شرح دادم دیگه؟! 

الآن قشنگ جاشه بگم :مدرسه س ما داریم؟ 


پ.ن : یه درختم نداریم تو حیاطمون!!!

 


شعر "وقت پیاده شدن"

روزگارپیر!

نا امید از تلاش ثانیه...

زمان ! ساعت را بگیر ، عقربه ها را نگهدار و باخیال آسوده برو...

روزگار، جارو کن!

این عشق را ! و ثانیه را خلاص کن ...

نکند بمانی

نکند دیر گذری

نکند دلتنگ شوی

فراموش کن ...

آتش بزن ؛

ثانیه را ، دقیقه را ، ساعت را ، ماه را ، سال را ...

سال ها منتظرند ، روزگار زود باش!

جارو بیاور و اینجا را جارو کن

از نیستی ، از هر چه بوده و هست

خورشید دوباره طلوع کرده

 این ها را پاک کن

 زمان را ببر و در قفسی گوشه ی دنیا بگذار

نکند فرار کند ، نکند ثانیه را واسطه کند ...

روزگار! خودت را ببر ؛ با باد های این سرزمین نیستی...

این جا را خالی کن

 زمان را نگه دار

 وقت پیاده شدن است ...



پ.ن: نظری داشتین دربارش حتما بگین...!

شعر


"رویا"


در رویایی بی انتها؛

بیا...
بیا با رود به دریای عشق پنهانی یک شب پره
بیا با سنگ به اعماق وجود بی انتهای بشریت
بیا با حرف به اعماق دلتنگی های یک کلمه
بیا با صفحه به دنیای بی کران خط های بی پایان

بیا با قلم به جهان دلتنگی های یک نویسنده

بیا...

بیا... زندگی... و اعماق و دریاها و جهان ها...

بیا تا اشک های شبانه ی بچه گربه

تا نسیم تند یک شب زمستانی و قطع شدن صدای گریه...

زندگی ، هیچ میدانی؟!

اندازه ی دلتنگی های یک کلمه چقدر است؟

و قلم به چه اندازه حرف برای سوختن در خط های بی انتها دارد؟

و ابعاد زندگی...

                        رد کردن راه های بی پایان...

پیاده شدن در راه ؛

بیا... بیا تا حس پاک راه های جدید...!





پ.ن : تو 25 مرداد نوشتمش   ولی خب الآن میزارمش دیگه! راستی اگه نظری دربارش داشتید حتما بگین.     




خوشبختی...!

مگه خوشبختی غیر اینه که روی صندلی تنها بشینی و جلوت یه آسمون پرستاره و خوشگل و کوه های کوتاه و بلند باشند و تو حس کنی تو ی آسمونی و یه skygirl هستی و بدونی روی یک کره ی زمینی که از کوه های کوتاه و بلند و دریاها ساخته شده و پر از شهر ها و آدم های کوچولوست! و جلوش ماهی هست که خورشید فقط قسمتیشو روشن کرده و تو آسمون یه عالمه ستاره هست که یه عالمه با تو فاصله دارند... . 

و یه هوای خوب و چای و شنیدن صدای بحث آدم ها... 

تو این هوا که دیگه اصا هیچ غم و غصه ای ارزش نداره! چقدر کم اهمیت میشه غم یه آدم کوچوووولو تو یه کره ی زمین کوچیک...


مگه خوشبختی غیر اینه؟؟؟!!



عکس های خود گرفته!


سلام.   چه ماه رمضونی بود اصلا آدم حس نمیکرد... نه از اون بابت که تشنه نمیشد اتفاقا آدم تا موقع افطار رو زمین ولو میشد(!)...  از اون بابت که دیگه تو خیابونا کسی روزه نگرفت... 

 

اندر بی حوصلگی و تمام شدن برزخ انتخاب دبیرستان ( و انتخاب یک مدرسه که آدم روش نمیشه بگه کجا هست! و البته هنوز ناراحتی و اینا  ) گفتم یه چند تا عکس خودگرفته بزارم 

1.  این یکی مال خیلی خیلی وقت پیشه. اگه نمیتونید زیاد تشخیص بدین اینو بگم که یک دختر بالای باربند ماشین (به دلیل جانشدنش تو ماشین!) نشسته و ماشینم داره راه میره 

 

   

2.  ما کجا کتاب فرانسه تو راهنمایی داشتیم؟؟!   استغفرا ... ! 

 

 

3.  یا خداااااا! چه همه اند  

 

 

ماه رمضون خوش!

رفتن!

تو رفتی ...

  ناگاه از این دنیا رفتی و برایت گریه کردند.

و من آرام آرام میروم...

   و مرا وادار به گریه کردند!




لمسش کن ...

شب هنگام مطالعه ی آسمان چه لذتی دارد! آن هم روی بوم در کنار مخلوقات کوچک خدا ... .    یک نصیحت از من (که امروز ناشناسی بیش نیستم) را بشنو؛ گاهی آسمان را لمس کن... اما ... ؛ آسمان؟! 
منظورت همان سقفی است که گاهی یک جسم نورانی را میتوان در آن دید؟ همان که در روز با نور خورشید روشن و در شب با نور زیبای ساختمان ها روشن میشود؟!

نه...؛ شب هنگام دیدن آسمان چه لذتی دارد وقتی هیچ نوری آن را روشن نکرده جز ستاره هایی که چلچراغ آن شده اند... .   اما مگر هم چنین مکانی هم وجود دارد؟! 
  هیییییییییس! صدای شهریار کوچولو را میشنوی؟ بازگشت دوباره شازده ای که ای کاش برنمیگشت. 
  نصف ماه به تاریکی نایل گشته... یادش بخیر! تابستان پارسال در روستا. ماه زمین را روشن میکرد تا آنجا که با نور آن شام میخوردیم. هییییییییی! حالا ماهی داریم که انگار بودن یا نبودنش فقط دغدغه ی ساکنان کنار ساحل هاست... یا شاید هم ناراحتی موج های آب از این همه فعالیت! 

بیچاره ماه... . او هم از این وضع خسته شده. شاید نبودنش هم به خاطر همین است! یعنی شرم.. خجالت زدگی.. خجالت که؟! 

هه... ماهی که تقویم ها و سال ها وسال ها به کمک آن سپری شدند و حال بودن یا نبودنش دغدغه ی همان قطره های آب هستند...

خب دیگر بروم... انگار شازده این بار برای برگشتش به یک جا مثل همان روستای پارسال نیاز دارد تا موقعیت مقصدش را تعیین کند، باید او را به آنجا ببرم.  

اوه ؛ البته باید وسایلی را هم ببریم. یادم نبود آن روستا سال هاست که مانند این ماه خجالت زده ، از دست این انسان ها رها شده است. آدم اند دیگر! 

ماه من دیگر خجالت بس است...

                                          گاهی آسمان را لمس کن!