شیرین نوشته های یه آسمونی!

همه چیز از این بالا...

شیرین نوشته های یه آسمونی!

همه چیز از این بالا...

برو...

بعد تو میری...

رد میشی و میری...

از بین هزار تا چشمی که بهت خیره شدند...

لا به لای صد تا ماشین ، صدای بوق و دستای دراز کردشون...

از بین آدمایی که انگشتشون رو به طرف تو میگیرند ، تو گوش هم یه چیزی رو میگند .... و بعد  احساس شادی و خنده!

و بعد تو میری...

رد میشی و میری...

بدون توجه به صداها ، نگاه ها... حرکت ها...

بدون توجه به لباسات ... سر و وضعت! 

بدون توجه به هیچی!
و بعد تو رد میشی و میری...

و کسی یادش نمی مونه که تو بودی!
و یکی پیدا میشه تا جات رو بگیره...

و تو فقط میری...

جو ؛ 14 ساله!

 - سلام خوبی؟
- سلام. پ ن پ !

- امروز امتحان داریم؟
- پ ن پ...!
-  وااااااااااااقعااااااااا؟
- پ ن پ ....!
- خوندی؟
- پ ن پ....

- بزنمت؟ خفه شو! اصا چیزی نگو! ایییییییییییییییش...  


مردم جو زده است داریم؟! خوبه سه تا حرف یاد گرفتند! والا! 




آخرین روزهای 14 سالگی! بی حس شدم! چقدر زود دیر میشود...  

 


بزرگترین موفقیت او این بود که همواره سعی میکرد خودش باشد. ساده ، صمیمی ، مهربان و شوخ طبع. هرگز دنبال این نبود که با کلام ادیبانه ، خشک و رسمی به زور در روح دیگران نفوذ کند... 

قشنگ بود...!!!



هنگامی که نه باد را میبینید و نه باران را ، دره را پر از گودال کنید...  



ریزنوشت!

از این روزا متنفرم! 



امروز یه خانومه رو آورده بودند مدرسه که شبهات دینی مون رو برطرف کنند... منم گفتم چرا اول صبح رو با لعنت و ... به مردم (مجاز از یزید!) شروع میکنیم و این لعنت فرستادن تو یک روز صبح خوب و شیرین یک تاثیر بد و منفی ای میتونه رو ما بزاره.... خانومه جواب داد که چون یزید و قوم وابسته(!) آدمای خیلی بد و بی بصیرتی بودند ما لعنت برشون میفرستیم... 

الآن من موندم چه ربطی داشت؟! معلم پرورشی جون (!) شبهات مون برطرف شد دیگه کاملا...



آهنگ مرو ای دوست  اصفهانی...  یاد یه عالمه خاطره میندازتم... 



آقا یه پیشنهاد! میخواین درباره یکی حرف بزنید حداقل یه چیز درست و حسابی باشه... مثلا دزدی یا قتل یا....  آخه به چرت و پرت ها چرا  گیر میدی خب؟!



تعریف کار گروهی برای من = انجام دادن کار بیشتر و یدک کشیدن اسم چند نفر دیگه که اصا نمیدونند تو گروهتند!

خسته شدم از بس کار گروهی انجام دادم و حس کردم از وقتی که فردی کار میکنم هم تنها ترم...

دیروز واسه همین  دو ساعت اشک ریختم... هم گروهی های گرام حتی حاضر نمیشند دو دقیقه تو مدرسه وقتشون رو بزارند روش... 



فردا اولین روزیه که امتحان نداریم! 



میتونم حس کنم هر روز آمپول زدن چه احساسی داره.... 




بارووووووووووووووون بیااااااااا دیگه!!




رادیو در سرویس!

یه روز صبح زود پا میشی بری مدرسه ، بعد میری دم پنجره میبینی زمین سفیده! کللییییییی برف اومده...  (آرایه ی اغراق  ) بعد حاضر میشی و منتظری تا سرویست زنگ بزنه و بری پایین که میبینی سرویست زنگ نمیزنه!

اولش که فکر کردم تعطیلیم...! ولی بعدش دیدم نه امکان نداره تعطیل باشیم! زنگ زدم به آقای راننده! ، پنچر شده بود! 

خلاصه با 20 دقیقه تاخیر میاد ... سرویس مون هم یه ون اه که توش 14 نفریم! کلا میترکیم... زمینا هم که لیز ، این قدر آروم میرفت! در حالت عادیم که مدرسه ما یه واحد نجومی با خونمون فاصله داره ! 

تو راه :

رادیو با یک صدای آروم میاد... داره یه چیزی میگه به زبان شیرین مشهدی! ما هم به آقای راننده (!)  گفتیم که بلندش کنه تا یکم شاد بشیم! 
 رادیو خراسان رضوی یه و یه سوال داره در مورد بسیج که میشه زنگ زد یا پیام داد و جواب رو + در مورد تعطیلی مدارس یه چیزی گفت! 

چند نفر زنگ میزدند:

- از آقای وزیر تشکر دارِم که بِچه ها رِه تعطیل نکردند و مرد بار میان!


ما :   


بعدی : آقای وزیر مگه خودشون بچه دانش آموز ندارند؟ خب اینا دستشون میشکنه...


ما : آفرییییییییییییییین !  آقای راننده گوشیتون رو بدین ما هم زنگ بزنیم! 

در حال زنگیدن به رادیو!  

 یکی از دوستام : الو سلام ، اونجا رادیو یه؟

یک خانمه : بعله

- میخواستم جواب سوالتون رو بدم... میشه گزینه 4 . شهید فهمیده (خنده!)

- واسه چی این گزینه رو انتخاب کردید؟
- به افتخار فرزانگان 4 (با یه عالمه خنده!) بعد میخواستم به آقای وزیر بگم چرا مدرسه ها رو تعطیل نکرده؟ آقا چه وضعشه؟!  ما الآن تو سرویسیم ، داریم میریم... آقا یعنی چی؟!
- کمتر بخند دخترم....شما چندمید؟ 
- اول دبیرستان!
- (صدای خنده ی خانومه به اتفاق یه عالمه از همکاران! ) تو خجالت نمیکشی ؟! دبستانی ها تعطیل نشدند تو میخای تعطیل شی؟ 

- (منفجر شدن تمام دوستان!) 

- شما باید الآن تو مدرسه باشی... زنگتون مگه نخورده؟
- نه ما الآن تو سرویسیم.... (خنده) آقا همون گزینه 4 به افتخار فرزانگان 4! بقیشو ول کنید! خدافظ!


آخرشم صدامونو پخش نکردند 



ساعت رسیدن به مدرسه: 7:45 !!یه ربع هم که تا خود مدرسه رفتن و انگشت زدن(!) لفت دادیم!
بالاخره رسیدیم مدرسه....! 


پ.ن : امتحانامو.....  

دفترچه ، نمایشگاه ، تولد!



 یک دفترچه ی زیبا ، با برگه هایی پر از عکس های خوشگل و کاهی ، با یه رمان قرمز ناز دورش و به طور حتم قیمت زیبا! که چی ؟! نوشتن چند خط بی ارزش... اما شاید هم با ارزش! نمیدونم... ارزش چند حرف بی معنی...!
یک کلمه ، روی دفتر طبیعی دنیا (!) : بازو ، بارزش... بی ارزش... معلوم نیس! اونی که معلومه انگار ارزش یک صفحه و قلم زیبا بیشتر از کلماته... چند حرف بی ارزش...! یا شاید هم با ارزش! با ارزش! چند حرف بی ارزش ، دلیل داشتن صفحه و قلم با ارزش!

پیچیده...! 


........................


امروز جلسه دیدار با اولیا بود.... روز حسابرسی به اعمال ،  زبان فارسی : 13  بععععععععععله! باز باید بشینم خر بزنم.... کلا همیشه بعد این جلسه باید بشینم خر بزنم !

.......................


امسال چقدر بارون اومد! گلی شدم...  


.......................


با مدرسه رفتیم نمایشگاه کتاب ، گم شدم! رفتم تو تالار جنگ نرم! به صورت دوان دوان همه ی تابلوهاشون رو انداختم ، چند تا حرف و فش هم شنیدم اومدم بیرون! 


تو همون نمایشگاه ، یکی از دوستام چادر سرش کرده بود   کنارشم یه آقا پسری نمیدونم چی کارش میشه که میفته ! بعد از چادر این دوست من میگیره و این هم میفته.... کلا یه عده ی کف زمین ولو میشند! اصا یه وضعی... 


......................


تولدم نزدیکه.... ! بدون قصد گفتم ها....