شیرین نوشته های یه آسمونی!

همه چیز از این بالا...

شیرین نوشته های یه آسمونی!

همه چیز از این بالا...

شعر "وقت پیاده شدن"

روزگارپیر!

نا امید از تلاش ثانیه...

زمان ! ساعت را بگیر ، عقربه ها را نگهدار و باخیال آسوده برو...

روزگار، جارو کن!

این عشق را ! و ثانیه را خلاص کن ...

نکند بمانی

نکند دیر گذری

نکند دلتنگ شوی

فراموش کن ...

آتش بزن ؛

ثانیه را ، دقیقه را ، ساعت را ، ماه را ، سال را ...

سال ها منتظرند ، روزگار زود باش!

جارو بیاور و اینجا را جارو کن

از نیستی ، از هر چه بوده و هست

خورشید دوباره طلوع کرده

 این ها را پاک کن

 زمان را ببر و در قفسی گوشه ی دنیا بگذار

نکند فرار کند ، نکند ثانیه را واسطه کند ...

روزگار! خودت را ببر ؛ با باد های این سرزمین نیستی...

این جا را خالی کن

 زمان را نگه دار

 وقت پیاده شدن است ...



پ.ن: نظری داشتین دربارش حتما بگین...!

شعر


"رویا"


در رویایی بی انتها؛

بیا...
بیا با رود به دریای عشق پنهانی یک شب پره
بیا با سنگ به اعماق وجود بی انتهای بشریت
بیا با حرف به اعماق دلتنگی های یک کلمه
بیا با صفحه به دنیای بی کران خط های بی پایان

بیا با قلم به جهان دلتنگی های یک نویسنده

بیا...

بیا... زندگی... و اعماق و دریاها و جهان ها...

بیا تا اشک های شبانه ی بچه گربه

تا نسیم تند یک شب زمستانی و قطع شدن صدای گریه...

زندگی ، هیچ میدانی؟!

اندازه ی دلتنگی های یک کلمه چقدر است؟

و قلم به چه اندازه حرف برای سوختن در خط های بی انتها دارد؟

و ابعاد زندگی...

                        رد کردن راه های بی پایان...

پیاده شدن در راه ؛

بیا... بیا تا حس پاک راه های جدید...!





پ.ن : تو 25 مرداد نوشتمش   ولی خب الآن میزارمش دیگه! راستی اگه نظری دربارش داشتید حتما بگین.     




خوشبختی...!

مگه خوشبختی غیر اینه که روی صندلی تنها بشینی و جلوت یه آسمون پرستاره و خوشگل و کوه های کوتاه و بلند باشند و تو حس کنی تو ی آسمونی و یه skygirl هستی و بدونی روی یک کره ی زمینی که از کوه های کوتاه و بلند و دریاها ساخته شده و پر از شهر ها و آدم های کوچولوست! و جلوش ماهی هست که خورشید فقط قسمتیشو روشن کرده و تو آسمون یه عالمه ستاره هست که یه عالمه با تو فاصله دارند... . 

و یه هوای خوب و چای و شنیدن صدای بحث آدم ها... 

تو این هوا که دیگه اصا هیچ غم و غصه ای ارزش نداره! چقدر کم اهمیت میشه غم یه آدم کوچوووولو تو یه کره ی زمین کوچیک...


مگه خوشبختی غیر اینه؟؟؟!!



عکس های خود گرفته!


سلام.   چه ماه رمضونی بود اصلا آدم حس نمیکرد... نه از اون بابت که تشنه نمیشد اتفاقا آدم تا موقع افطار رو زمین ولو میشد(!)...  از اون بابت که دیگه تو خیابونا کسی روزه نگرفت... 

 

اندر بی حوصلگی و تمام شدن برزخ انتخاب دبیرستان ( و انتخاب یک مدرسه که آدم روش نمیشه بگه کجا هست! و البته هنوز ناراحتی و اینا  ) گفتم یه چند تا عکس خودگرفته بزارم 

1.  این یکی مال خیلی خیلی وقت پیشه. اگه نمیتونید زیاد تشخیص بدین اینو بگم که یک دختر بالای باربند ماشین (به دلیل جانشدنش تو ماشین!) نشسته و ماشینم داره راه میره 

 

   

2.  ما کجا کتاب فرانسه تو راهنمایی داشتیم؟؟!   استغفرا ... ! 

 

 

3.  یا خداااااا! چه همه اند  

 

 

ماه رمضون خوش!

رفتن!

تو رفتی ...

  ناگاه از این دنیا رفتی و برایت گریه کردند.

و من آرام آرام میروم...

   و مرا وادار به گریه کردند!




لمسش کن ...

شب هنگام مطالعه ی آسمان چه لذتی دارد! آن هم روی بوم در کنار مخلوقات کوچک خدا ... .    یک نصیحت از من (که امروز ناشناسی بیش نیستم) را بشنو؛ گاهی آسمان را لمس کن... اما ... ؛ آسمان؟! 
منظورت همان سقفی است که گاهی یک جسم نورانی را میتوان در آن دید؟ همان که در روز با نور خورشید روشن و در شب با نور زیبای ساختمان ها روشن میشود؟!

نه...؛ شب هنگام دیدن آسمان چه لذتی دارد وقتی هیچ نوری آن را روشن نکرده جز ستاره هایی که چلچراغ آن شده اند... .   اما مگر هم چنین مکانی هم وجود دارد؟! 
  هیییییییییس! صدای شهریار کوچولو را میشنوی؟ بازگشت دوباره شازده ای که ای کاش برنمیگشت. 
  نصف ماه به تاریکی نایل گشته... یادش بخیر! تابستان پارسال در روستا. ماه زمین را روشن میکرد تا آنجا که با نور آن شام میخوردیم. هییییییییی! حالا ماهی داریم که انگار بودن یا نبودنش فقط دغدغه ی ساکنان کنار ساحل هاست... یا شاید هم ناراحتی موج های آب از این همه فعالیت! 

بیچاره ماه... . او هم از این وضع خسته شده. شاید نبودنش هم به خاطر همین است! یعنی شرم.. خجالت زدگی.. خجالت که؟! 

هه... ماهی که تقویم ها و سال ها وسال ها به کمک آن سپری شدند و حال بودن یا نبودنش دغدغه ی همان قطره های آب هستند...

خب دیگر بروم... انگار شازده این بار برای برگشتش به یک جا مثل همان روستای پارسال نیاز دارد تا موقعیت مقصدش را تعیین کند، باید او را به آنجا ببرم.  

اوه ؛ البته باید وسایلی را هم ببریم. یادم نبود آن روستا سال هاست که مانند این ماه خجالت زده ، از دست این انسان ها رها شده است. آدم اند دیگر! 

ماه من دیگر خجالت بس است...

                                          گاهی آسمان را لمس کن!